محمدمهدی جانمحمدمهدی جان، تا این لحظه: 17 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

نفس مامان مریم

آمدن عمه مریم

سلام نفس مامان ،عمه مریم بخاطر کاری خونه مااومده دیشب داشتیم عکسهاتوکه برای عروسی دایی پیام انداخته بودی باچندتا دیگر رو  نگاه می کردیم که ازچند عکس خوشش اومد وگفت که بذارم تووبلاگت نفس مامان عمه مریم پیش ماست مارو از تنهائی و ینواختی درآورده انشاالله خوشبخت بشه ...
27 تير 1391

استادچی بو

سلام نفس مامان این مطلب رو باکمک خودت دارم می ذارم چون از این فرمها خوشت اومده امیدوارم بزرگ شدی یادت بیاد ولی بابا نادر همش برای شام خوردن عجله داره خیلی صدا می کنه نفس مامان امروز خونه خاله راحله رفته وبا مائده ومهدیا بازی کرده وبعد از آنجا با بابانادر پارک رفته وخیلی خسته به خاطر همین روتختش کنارم خوابش بردو  منم بقیه عکسها رو گذاشته وامیدوارم خوابهای خوبی ببینی ...
17 تير 1391

خاطرات بعد زایمان دربیمارستان

سلام عزیز مامان منو حدوا یک ساعت بعداز تو آوردن بیرون چون مامان یه عمل دیگه داشت وقتی به هوش آمدم   مامان انسیه بابا نقی عمه رخشی وبابانادرو دیدم همه بخصوص بابا نادر خیلی خوشحال بود بعد از چنددقیقه عمو اکبر آمد بعدخاله راحله اومد بابائی رفت گل وشیرینی بگیرهبعدخاله راحله فیلم گرفت وقتی همه رفتن  حالم زیاد خوب نبودوتوکمی ناراحتی می کردی عمه رخشی رفت پرستار رو آورد پرستار گفت باید آروغشو بگیرید عمه رخشی می گفت دلم می سوزه چه جوری پشتشو به این محکمی بزنم قراربود اگه موردی نداشته باشیم مرخص می شدیم فرداش دکترت اومد گفت موردی نداری اگه چیش کرده باشی از عمه رخشی پرسیدن عمه جواب دادنمی دونم دکتر ماررونگهداشت چون منم نمی دونستم ن...
14 تير 1391

روزهائی دوراز نفس مامان

سلام نفس مامان خوبی بابانقی چند وقتی تصمیم گرفت که تو رستم آباد مصالح فروشی باز کنه مامان مریم ناراخت است به چند علت :یکی اینکه بابانقی زحمتوشو کشیده دیگه نباید فکروخیال کنه ودیگه اینکه من  وابستگی شدیدی  به بابانقی ومامان انسیه دارم وبرای من باز سخت می شه نمیدونم توراچه کارکنم فکرم حسابی مشغول بود تا یه روزی بابا نادر گفت برای بابات بیکاری سخت ودردآوره توکلت به خداباشه برای محمدخدا بزرگه خلاصه امتحانات پایان ترم  منوبابائی تموم شد تصمیم براین شد یه مدتی نفس مامان بره بابابانقی ومامان انسی باشه وما رفت آمدکنیم خوب بود بعضی اوقات من نمی رفتم بابائی میآمد من خونه خاله راحله می رفتم برام سخت بود ب...
14 تير 1391

روزپدر

سلام نفس مامان مریم میخواستم درمورد واژه پدر که نشانه صبر واستقامت وازخودگذشتگی است روز پد ر مبارک تقدیم به بابانادر و بابانقی ...
13 تير 1391

عید85(2)

سلام پسرمامان برای عید باید خونه مامان بابائی می رفتیم من کمی دلهره داشتم چون هوا سرد بود هم خونه مادرجون عیدی شلوغ می شد ولی برخلاف تصور مامان خیلی خوب بود خوش گذشت عمه مریم مچ پاهاتو شکمتو می گرفت می گفت چرا رژیمش نمی دی خیلی چاقه خلاصه خیلی خوش گذشت وقتی داشتیم میرفتیم خونه مامان بابائی رفتیم خونه مامان انسیه برای خداحافظی خاله معصی وعمو یاسرآنجا بودن یه عک س باعمو یاسرانداختی ...
10 تير 1391

قبل ازبه دنیا آمدن

پسرگلم مامان روز٣٠/١٠/١٣٨٤منوجه شدم که ماداریم سه تایی میشیم بعدتاریخ٠٢/١١/٨٤ ساعت ٧غروب جواب آزمایش راگرفتم وخیلی خوشحال شدیم  من وبابا باهم جشن گرفتیم     نفس مامان ،من شمردن بلدم ازخیلی سال پیش ....این  روزهاگم میکنم لحظه هاوساعتها را....تقویم کوچک رومیز را صدباربیشتر ازقبل ورق می زنم ....مدام می نشینم ومی شمارم روزها باتوبودن راهفته ها حالا برایم معنای دیگری دارد هم برای من وهم برای آنهائی که بعدازاحوالپرسی می پرسند الان هفته چند؟؟؟؟واین یعنی چندهفته مانده تابه تورسیدن مدتهاست که دیگر یک نفرنیستم.شده ام دونفر ، دوتاقلب که به فاصله کمی می تپندوتجربه می کنن باهم بودن را....
7 ارديبهشت 1391
1